اصطلاح “ساختارگرایی” و مفهوم ساختارگرایی
مفهوم ساختارگرایی با معاني متعددي در متون مختلف علمي و فرهنگي مورد استفاده قرار گرفته است. بلانكن برگ، پالما و ترگنا ساختارگرایی را به عنوان رويكرد نظري تعريف ميكنند كه روشهاي تجربينگري و مثبتگرايي را به چالش ميكشاند و انواعي از يافتههاي آن در چند رشته علوم اجتماعي و علوم انساني ارائه ميشوند. اصل اساسي اين رويكرد اين عقيده ميباشد كه هر سيستم بايد به عنوان مجموعه سازماندهي شده متشكل از عناصر مرتبط با يكديگر مورد بررسي قرار گيرد، نه اينكه به عناصر جداگانهاي براي بررسي كردن تقسيم شود. به عبارت ديگر، روابطي كه ساختار را تشكيل ميدهند مهمتر از عناصر جداگانه آن ميباشند.
از اين جهت، ساختارگرایی از فردگرايي روششناختي فاصله ميگيرد. بنابراين، تجزيهوتحليل عمل انساني ممكن است از نقطهنظر عوامل فردي صورت گيرد. عنوان ميشود كه تمام پديدههاي اجتماعي توسط ويژگيهاي افراد تشكيلدهنده آن پديده بهتر توضيح داده ميشوند. به عبارت ديگر، هر توضيحي كه مفاهيم جامعهشناسي را در سطح كلان دربرميگيرد، ابتدا بايد به توضيحاتي در سطح خرد افراد و خصوصيات آنها كاهش يابد.
به عبارت ديگر،
مفهوم ساختارگرایی تا حد زيادي با كلنگري روششناختي همسو ميباشد كه در آن
الف) كليت ميتواند به عنوان فراتر از بخشهايش يا حتي بيشتر از مجموع بخشهايش در نظر گرفته شود (يعني، كل از مجموع بخشها پيشي ميگيرد
ب) كليت از جهت تاريخي، منطقي، شناختي و هنجاري مهمتر از اجزا تشكيلدهندهاش ميباشد.
البته، اين نكته را بايد مورد محاسبه قرار داد كه ساختارگرايی رفتار فردي را محصول روابط اجتماعي ميداند. اين به آن مفهوم است كه تحليل ساختاري روابط داخلي داخلي (وابستگي به يكديگر) را مورد تأكيد قرار ميدهد. بنابراين ويژگيهاي سيستماتيكي را دربرميگيرد كه نميتوانند به اجزا تشكيلدهنده خود كاهش يابند. اينها ويژگيهاي كلي هستند. كه اجزا به خوديخود از آنها برخوردار ميباشند، بلكه از روابط سازماني نشأت ميگيرند. تئوري ساختاري ميتواند به كلنگري مبدل شود و كل را به اجزا ترجيح دهد.
با اين وجود هدف اصلي عقايد ساختاري تضمين اين نكته است كه كل همواره ميتواند متحول شود. و اينكه رابطه كل- جزء اضافي ميباشد. يك روش ساختاري اگر به درستي مديريت شود، نبايد به كلهاي ساختاري محدود شود. كه اجزا تشكيلدهنده خود را تحتالشعاع قرار ميدهند.
استريت و جيمز ميپذيرند كه ساختارگرايي اقتصادي رويكرد كلي را ارائه ميكند
كه متشكل از دو مفهوم اساسي ميباشد: يك مفهوم با سيستم اقتصادي مرتبط ميباشد و ديگري با ماهيت انسان.
مفهوم اول سيستم اقتصادي را به عنوان يك فرآيند تكاملي و نامتعادل شناسايي ميكند. تا يك مكانيسم متعادلكننده روابط اقتصادي پايدار متمركز روي فعاليتهاي بازار. درحاليكه مفهوم دوم رفتار انسان را توسط الگوهاي متعارفي شناسايي ميكند. كه از شرايط فرهنگي نشأت ميگيرند. بنابراين با ديدگاه اقتصادي مرسوم (يا متعارف) فرق دارد. كه رفتار انسان را به گونهاي ادراك ميكند كه اساساً به انگيزه فايدهنگري و محاسبات پولي در يك سيستم ايستا بازار اختصاص مييابد. از طرف ديگر، ديفيليپو عنوان ميكند كه ساختارگرايي چهار ويژگي را دربرميگيرد: مطالعه سيستماتيك جامعه، ديدگاه جهاني، ديدگاه تاريخي- ساختاري و چندبُعدي بودن رويكردها.
با توجه به ديدگاه ساختارگرايي، تئوري اقتصادي مرسوم براي به رسميت شناختن خود به عنوان يك علم مسلم قوانين بازار ضرورت دارد از ويژگيهاي اختصاصي ساختارهاي مولد، نهادها و عوامل جامعهشناسي ديگر با لحاظ كردن واقعيت نظامهاي اقتصادي ملي استخراج شود.
تيلر معتقد است “نيروهاي غيراقتصادي تحت تأثير قراردهنده اقدامات از بحث كنار گذاشته ميشوند”.
استخراج اين ويژگيها در زمينه بعضي مسائل كلان اقتصادي نهتنها به معناي تمايل به در هم آميختن دلايل اساسي و عوامل تشديدكننده اين مسائل ميباشد، بلكه نقاط ضعف اصلي آنها را نيز به عنوان رهنمودهايي براي سياست اقتصادي در نظر ميگيرد.
بنابراين، موضع اساسي رويكرد ساختارگرايي در قبال تفكر اقتصادي متعارف مورد تأكيد قرار ميگيرد. چنين موضعي از فرم جايگزين ارزيابي اقتصادي مثل درك ساختارگرايي توسعه و توسعه نيافتگي در آمريكا لاتين حمايت ميكند كه اين پديدهها را به عنوان فرآيندهاي سازنده متقابل در جهان يكپارچه اقتصادي در نظر ميگيرد. به عبارت ديگر، درك اقتصاد جهان را به عنوان يك سيستم واحد داراي پويايي اقتصادي بخشهاي تشكيلدهنده، مركز و پيرامون مورد تأكيد قرار ميدهد كه بايد از جهت ارتباطشان با يكديگر تعريف شوند. اين تحليل با تحليلهاي انجام شده توسط اقتصاد متعارف فرق دارد كه واحدهاي نسبتاً مستقلي را مورد بررسي قرار ميدهد.
شکل گیری مکتب ساختارگرایی
مفهوم سختارگرایی از جهت اقتصادي اساساً با ECLAC هماهنگ ميباشد كه تحقيقات آن منشأ اين مكتب فكري را در اواخر دهه 1950 به وجود آورند. با توجه به آرنت ، اين اصطلاح ابتدائاً براي اشاره به تفسير فرآيند تورم در آمريكا لاتين مورد استفاده قرار گرفت. با اين وجود، اين توافق وجود دارد كه شكل اوليه تفكر ساختارگرايي توسط رائولپربيش اقتصاددان ايجاد شد. پربيش در سال 1949 ايده ساختار بينالمللي را معرفي كرد كه به مركز برتر صنعتي و محيط وابسته به كشاورزي تقسيم ميشد. كه هر دو آنها وجود فرآيند توسعه اصلي و نابرابر را معين ميكنند.
با توجه به بيلشووي، اين رويكرد چهار مؤلفه تحليلي دارد:
1)يك رويكرد تاريخي مبتنيبر تقابل باينري مركز- پيرامون.
2) تحليل بينالمللي الحاق آمريكا لاتين.
3) بررسي عوامل تعيينكننده داخلي رشد و پيشرفت تكنولوژيكي.
4) ارزيابي بحثهاي حمايتكننده مداخله دولت يا مخالف مداخله دولت.
مفهوم ساختارگرایی
اين تأكيد روي ساختارها بعد از تحقيقات پربيش و فورتادو روشن ميشود كه آيا چنين ساختارهايي در اساس اقتصادي، سياسي يا اجتماعي ميباشند. با توجه به سانكل “چون ساختار سيستم و روشي كه با آن كار ميكند، روشن ميباشد نتايجي ارائه ميشوند كه سيستم حاصل ميكند” در اين صورت، محققان ساختارگرا از جهت ادراكي توسط اين تشخيص به رسميت شناخته ميشوند كه در آن نقصهاي ساختاري، محدوديتها يا سوءعملكردهاي داخلي عواملي ميباشند كه مسئول واگراييهاي توسعه در آمريكا لاتين محسوب ميشوند.
اين سوءعملكردها دو منشأ اصلي دارند:
1)سوءعملكردهاي داراي منشأ خارجي مثل شرايط نامطلوب تجاري و ظرفيتهاي محدود واردات؛ و 2) سوءعملكردهاي داراي منشأ داخلي مثل رشد سريع جمعيت، شهرنشيني نابهنگام و توسعه بخشهاي خدمات، بهعلاوه توسعه نيافتگي توليد كشاورزي، كاهش ابعاد بازارهاي داخلي و وجود سيستمهاي فرعي غيركارآمد.
سيرس عنوان ميكند كه: مكتب ساختارگرايي آمريكا لاتين بايد به عنوان اولين مكتب بومي اقتصاد در يك منطقه توسعه نيافته مطرح شود. چون رشد اقتصادي به عنوان يك موضوع به نحو فزايندهاي قابل توجه ميشود و چون ضعف در بازارهاي كالا، رشد جمعيت و افزايش جاهطلبي اقتصادي حاد به نظر ميرسد، اين مكتب توانست در دهه 1960 در مقايسه با مكتب اقتصادي كينز توجه بينالمللي را به سمت خود جلب نمايد كه طي ركود اقتصادي در دهه 1930 مطرح شده بود.